پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
...خیانت کثیف...من کجای این نمایشم؟وصیت......یعنی میشه که ما دو تا یه روزی به هم برسیم؟خسته شدم...کس دراین خلوت تنهای سکوتکم میآورم ...الهی چشمای سیات روزای خوبو نبینه ...تـازه میـفهمم...تـــــو کجـــــــــــایی سهـــــــــــــراب ؟تاوانکاش بودی تا...
جهت تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سکوت... لینک کنید سپس اطلاع دهید