سفارش تبلیغ
صبا ویژن





داستان مصور عشق یک مرد

  • نویسنده:حسین ملکی
  • تاریخ:سه شنبه 88/12/18

من سرم توی کار خودم بود ...


 


بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...


 


اون این شکلی بود !





ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..



من یه کادو مثل این بهش دادم



وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!



ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..





و این وضع من توی اداره بود ..


 


وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ..

 


و من اینجوری بهشون جواب می دادم ..



اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..



و من اینجوری بودم  ...



بعدش اینجوری شدم ...





احساس من اینجوری بود ..



بعد اینجوری شدم ...



بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ...



پدر عاشقی بسوزه !

 






اخرین مطالب