- نویسنده:حسین ملکی
- تاریخ:سه شنبه 91/2/26
بعضی چیزا بعضی وقتا اتفاق میافته....میدونی یه جای کار می لنگه اما نمی دونی کجا....هی فکر میکنی....هی تو مغزت باهاش کلنجار میری....هی می بینی یه مشکلی این وسط هست...مثلا نماز اون نماز نیست...دعات اون دعا نیست...این جور وقتا در به در دنبال یه علتی....هر روز که از پیدا کردن این علت دورتر بشی زندگی جهنم تر میشه....خدا میخواد هوشت رو بسنجه...هوش نه! خلوصت رو بسنجه
بفهمونه بهت، تو که ادعا داری الان یه خورده پاک تر از قبلی ..اگه ادعا داری سفیدی، پس خودت این لکه ی سیاه رو زود تشخیص بده و پاکش کن! پاکش کن دیگه....
بعد اونوخته که اگه نفهمی غرور گرفته بوده تو رو ... ای داد و بیداد که کج رفتی...همونجوری کج میــــــــــــــــــــــــری تا دیگه خودتم میفهمی اصن کانکشن با خدا قطع شده...دیگه تو اون نیستی که قبلا بودی...
بعضی اوقات خدا زود سرت رو میزنه به سنگ اون واسه زمانایی که هنوز وقت امتحانت نرسیده....اما امان از امتحانی که وقتش رسیده باشه و خدا توش به آدم زود تقلب نرسونه...رفوزه که هیچ ! برگه ی سفید که هیچ! یک برگه ی سراسر خط خطی و پر غلط تحویل خدا میدی که بیا و ببین...هعی...
خدایا امتحان میگیری بگیر، اما خودت تقلب رو قبل از اینکه زیاد دیر بشه برسون...
خدایا کوچیکم....به بزرگیت منو ببخش...
خدایا خطا کارم...به کرمت عفو کن....
خدایا خراب کردم...خودت درستش کن...